سفر به انتهای شب



انتهای شب جائیه که یک مرد ایستاده.پشت سرش نه غروبه.نه طلوع و نه شفق.نه تاریکه.نه روشنه.فقط یه جاده هست.که داره میره.چشماش مهتابه.لباس هاش مهتابن.کفشاش مهتابن.

سوار اسب رویاهاشه.که تازه از خواب پا شده.منتظر قنده که راه بیفته.مرد فکر میکنه.به روزهای تاریکی که سایه ی یک نور بزرگه.به قطره ی اب روی برگ نخل.به شکل 8 تا پرنده که دیروز تو اسمون دیده بود.به خط لبخند.

اسب بلند میشه.راه نمیره.نمیدوه.یورتمه بلد نیست.

مرد کلاهشو میگیره.کیفشو میندازه.دستاشو واز میکنه و میخنده.چون داره پرواز میکنه.به جایی که قهرمانا غروب و طلوع و شفق ندارن.

جاده دارن.به انتهای شب.

1خرداد.ماه رمضون.حدودای هفت ده کم شب.

پ.ن:عکس از فیلم django سکانس اخر 30 ثانیه پایانی."d" خونده نمیشه.


بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.

دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!

فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو میکرد یه عده رو مثل اجر پرت میکرد از شرکت بیرون یه عده رو با فامیلی پیمانکار مربوطه ثبت میکرد تو دفتر.اونا هم مشغول میشدنو حقوق شندرغازی رو میگرفتن و نصف پولشونم میشد دکور پنتاوس بالاییا.

کارگرا انتقام میگرفتن!اهنارو مییدن باش چیزمیز درست میکردن بین خودشون پخش میکردن.یا اینکه میفروختن میرفتن دکتر و غیره.القصه.امروز سر سفره ی افطار یکیش در قالب منقل رسید به ما.اهنی که مال بیت الماله.حق منو تو و همسایشونه.مخالف بودم!نباید اینکارو میکردن.

یاد رابین هود افتادم.

#احساس شکست در زلال ترین ارزوی بچگی؟


گاها فکر میکنم اگر خدا انسان بود چه میکرد.داریوش گوش میداد؟میگفت:"کسی تنهاییمو از من نمیه؟درد مارو در و دیوار نمیفهمه"؟
هیچگاه قلبش امرویز میشد؟هیچوقت به سمت چیزی حرکت میکرد؟هیچوقت دوست داشت نور بشود و از پنجره بیرون بپرد یک بستنی بخرد و بعد سقوط کند و بخواند!"سقوط من در خودمه؟"
اگر خدا انسان بود.انسان چیزی میشد پست تر؟میشد حیوان بی نطق؟انگاه حیوان میشد نبات و نبات میشد .؟چه!؟
اگر خدا انسان بود.چه کسی میدانست مرحله ی بعدی چیست.قافیه اخر چه واژه ایست.انتهای بعدی کدام است!؟
اصلا هرگز!"کسی هر نیمه شو اید به خوابش"؟ 
فکرمیکنم اگر خدا انسان بود دیگر جایی برای گناه باقی نمیگذاشت.چراکه خودش نمونه ی کامل حسن الخالقین و اشرف المخلوقات میشد.پیچ تو پیچ است و کاملا سفید و خرم!
همان جایی که هستی باقی بمان یاور همیشه مومن.برای تکیه خدایم ارزوست! 
انچه در گیومه است شعر های سقوط و داد از این دل داریوش اند.

| سر کلاس آئین دانشجویی بودیم. از این کلاسهای گفتگو محور که همه باید صحبت کنن. درمورد مهارت ها بود اون جلسه.هرکسی یه چیزی میگفت و اینکه چقدر این روزها سخت میگذره،ادم ها تعارفین، رودروایسی زیاد میکنن، خیلی ها منفعل شدن و زندگی ها سراین انفعالی که به خشم میرسه از هم میپاشه، خیلی ها خودکامه شدن، خیلی ها نمیتونن نه بگن و.

مسائل به شدت مهمی بودن اما من اهمیتشونو نمیفهمیدم. اینقدر که وسط کلاس رو کردم به استاد و گفتم این چیزهایی که اینقدر الان در حال مانوور دادن روشین و هرکدوم از بچه ها یه خاطره تلخی دارن ازش هیچوقت تو زندگی من اینقدر بولد نبودن. هیچوقت پر رنگ نبودن. اون مهارت تصمیم گیری که میگین یا اون مسئله ارتباط جمعی یا اظهار وجود. چرا اینها هیچوقت برای من مشکل نبودن؟!

|| نشسته بودیم که یکی از بچه ها گفت بیاین واسه اتاق قانون بذاریم. من در خود مچاله، من در خود هیچ! شروع کردیم قانون گذاشتن. خیلی جالب بود که هر کدومشون یه مشکلی داشتن داخل اتاق. هرکسی با یه چیزی مشکل داشت. غم غریبی درونم بود که چرا دارن آمسترداممو ازم میگیرن و براش قانون میزارن؟ (امستردام یکی از شهرائیه که توش مواد کشین مجازه و قانونی) تهشم قانونارو چیدیم و نوشتیم و چسبوندیم به یخچال.کم کم هرکدوم دوتا مورد رو تو ذهنشون داشتن که باید قانون بشه. من هیچ مشکلی نداشتم.و هیچ مسئله ایی اذیتم نکرده بود. و مخالفتی هم نداشتم. همون شب از برگه عکس گرفتم استوریش کردم و نوشتم:#free my amsterdam

||| رفته بودم که یعنی توی اتاق تلوزیون ریاضی بخونم(پنشنبه میانترم داشتم). همگان پلاسیده بودیم روی زمین و خیمه زده بودیم روی کتاب ریاضیا،یک هویی همون دختر که همیشه کارای جلسه ها و گردهمایی های خوابگاه رو فیکس میکنه اومد و دوتا جعبه شیرینی روگذاشت رو میز و رفت.دوباره برگشت با یک بغل پر از جایزه و این ها.

- چیزی شده؟

+ مشاوره هفتگی داریم امشب دوشنبس.خانم دکتر میخوان بیان.

- خب داریم درس میخونیم!مگه همیشه بیرون برگذار نمیشه؟

+ هوا سرد شده.

- خب درمورد چی هست؟

+درمورد موفقیت

-خب الان چیزی که منو موفق میکنه درس خوندنه!

خندید رفت بیرون. خانم دکتر اومد.چند از بچه ها اومدن. خانم دکتر، در حال گرفتن دکترای بالینی بود. دفاع نکرده بود هنوز. خانم بی ارایش با تیپ اسپورت مقنعه تقریبا جلو و ساعتش که خیلی به دستش میومد. اصلا پوینت تیپش همون جورابای کوتاه رنگیش با ساعتش بودن. جلسه اونشب درمورد خوابگاه بود. ولی اینقدر سوال پرسیدم (توجه کنین که قرار بود درس بخونم و همون اول به دکتره گفتم که عب نداره هم درس بخونم هم گوش بدم؟) که بحث رسید به ازدواج و هدف و ارزش گذاری. داشت توضیح میداد که اصلا چجوری باید رتبه بندی کرد. بعد یه دفعه از جلسه زدم بیرون. رفتم تو خودم. تو خلسه معلق این مسیر داشتم غرق میشدم. هی حرفش که داشت میگفت: خب الان یک ماهه اومدین. خب که چی. بعد من هی میگفتم خ من عاشق فیزیکم! بعد حرفش میومد میگفت که علاقه فقط یک امتیاز داره.بعد یکی میگفت خب لعنتی تو الان عاشق ریاضی هم شدی! بعد دوباره میگفت علاقه فقط یک امتیاز داره. بعد یادم اومد که این همه مدت من عشقی رفتم جلو. و خیلی جاها حوصله تلاش کردن نداشتم چون عاشق بودم. بعد یه چیزی داشت میگفت اخرش که چی. بعد یادم افتاد که من چقدر با همه چی راحتم. چقدر کم پیش میاد مشکل پیدا کنم. چقدر همه چی مینیمال و آنی هست. همه چی فرو ریخت اون لحظه. و یک سیاهچاله منو خورد که از قبل خودم رو براش اماده کرده بودم. من دیگه هیچی نمیدونستم و هیچ تصوری نداشتم. این همه راحت بودن الکی نبود. این همه سازگاری این همه هایپر بودن بیش از حد و اوج سرخوشی و سرگشتگی بی دلیل.

من اونشب متوجه شدم که یک مشکلی هست. و تنها چیزی که تو ذهنم بود بیگانه البر کامو بود. من مثل اون بیگانه، من مثل اون، بیگانه.

پی نوشت: سلام دوستان.


از اونجایی ک سید مارو به این چالش دعوت نمود، گفتیم که در این صبح تقریبا سرد پائیزی توی سالن مطالعه خابگا با بندو بساط مشتق و دیفرانسیل بنویسیم.ببخشید که کامنتارو دیر جواب میدم، همشونو میخونم و حتی موقع خواب بهشون فکر میکنم ولی میخوام سر وقت و حوصله جواب بدم.

"ریحانه عزیزم.الان من ۱۸ سالمه و تو هم ۱۸ سالته.با اختلاف چند دقیقه دارم برات مینویسم.برای اینکه باور کنی من خودتم  باید بگم تو چند ثانیه پیش ناخنتو خوردی.من دارم برات از چند دیقه اینده حرف میزنم چون هرچی فکر کردم که این ۱۸ سال عمری که خوردی و خوابیدی کجاش تو پازل زندگیت نبوده هیچی به ذهنم نمیرسه.از هرچی خداستم خرده بگیرم نیمه پرش دهنمو بست.و حتی از چیزهای اشتباه که درد هم داشتن،مثه اینکه شکایتی ندارم‌.اگر هنوزم باور نمیکنی من خودتم باید بگم در ساعت ۸:۲۰ دیقه صب داشتی به موهای دختر روبروییت که پشتش بهته نگا میکردی.ریحانه عزیز،به فاصله چند دیقه برات مینویسم چون این چند دیقه ها هستن که زندگیتو میسازن.چند دیقه کتاب چند دیقه خندیدن چند دیقه حرف زدن، بیرون رفتن،خوابیدن و صد البته چند دیقه درس خوندن.این چیزها مگر چیزی به جز روند زندگی توان؟نه.پس قدر این لحظاتو بدون.چون زندگی همین چند دیقه هاست.دوست دارم.ماچ پس کلت"

دعوت میکنم از: مهدی/نوترال/شبگرد تنها(اسم وبلاگت نیست ولی اونشب تو کامنتا این لقبو بت دادیم.یادته؟)/گلشید/محیا

قربان همتون.۸:۲۶ دقیقه صبح. 

عکس زیر تصویر نیم رخ چهره منه که دیشب تو پیاده روی هفتگی فیزیک تا رصد خونه با تلسکوپ بچه ها گرفتن.عجب جایی بود خدایی.به اون ۳ ۴ کیلومتر پیاده روی رفت و برگشتش می ارزید.زحلم دیدیم.


in the name of physicsGod

همین اول کار بگم که چقدر دلم براتون تنگ شده بود. اصلا وقتی میدیدم تعداد ستاره های روشن داره نجومی میشه و من حتی تو خط دانشگاه تا دانشکده علوم نمیتونم پستاتونو درست بخونم عذاب میگرفتم! فقط تونستم سر کلاس مبانی کامپیوتر دو سه تا وبلاگ بخونم و اها! چند شب پیشم که داشتیم با بچه های کلاسمون تو گروه واتس اپ به قصد کشت! خین و خین ریزی میکردیم تونستم پستای دو سه نفر دیگه رو بخونم. خلاصه ماچ پس کله همتون و بریم که داشته باشیم:

خوابگاه اِرم 14 بلوک لاله اتاق 204 طبقه دوم: دستمال کاغذی بردارین که میخوام روضه شیب نود درجه در دانشگاه تا خوابگاهو بخونم. فضای اصلی خود دانشگاه که تقریبا شبیه یه محله بزرگه. بعدش شما سلف رو رد میکنی ، از گِیت رد میشی و وارد جاده مارپیچی میشی که یا الله! از 6 طرفش کوچه کوچه و خوابگاه خوابگاست. شما مسیر اصلی وسط رو میگیری و تا جون داری میری بالا و وقتی میرسی که 12 جز اول قران رو با ترتیل عبدالباسط خونده و  اشهد ان لا الله الاالله رو با فاتحه تموم کرده باشی. خیلی هارو میبینی که اون وسط لای چمنا شهید شدن. یه سریا مجروحن و دارن روی پیاده رو خودشونو میکشن بالا. خودتو میندازی وسط جاده که شاید بشینی ترک نیسان ابیِ اما اونم بهت محل نمیده. خلاصه که میری تا ته و بعدش میرسی به ارم 14. پله هارو میای بالا و به حیاط بزرگ میرسی که از چهارطرفش لاله و نسترن و بهار و باران قد کشیدن. میای جلو و باغچه ها و درختای پر از گنگیشک(به قول یکی از هم اتاقیام) رو رد میکنی و بینشون یه چیز دایره رنگ بزرگ میبینی!0 _0 به اسم حوووووض! ^_^ خالی البته. شب اول این حوض را پِنت حوض نامیدم و پنت حوض نام گرفت و هر شب سبد سبد سپیده مبارکه دانشجویای نو رسیده میان میشینن اون کف. اینجانب بندری میخونم، یکی از داخل اتاقا به صورت نامحسوس ضرب میگیره یکی لری میخونه و ما همه هوار میزنیم آی وله (((: غیبت میکنیم، جیغ میزنیم، بحث میکنیم، گریه میکنند حتی! و زندگی میکنیم اون وسط. بعدشم میان جمعمون میکنن و ما هنوز دانشجو نشده میریم که سفارت این سکوتِ نظامیِ اجباری رو با عربده فتح کنیم. (دوبار تعهد دادم دوستان تا الان.دوبارشم چون دیر اومده بودم درارو همه قفلیده بودند >.<)

اتاق گریفیندوری من: اتاقامون 6 تخته هستن. یکیمون هنوز که هنوزه نیومده. (رو تختش ظرفارو میزاریم و من همه لوازم جانبیمو گذاشتم تو کمدش. خلاصه وقتی بیاد فکر کنم باید کف اتاق بخوابه(((: ). یکی از دخترا اسمش ثمینه. اصفهانیه. دوتا دیگه فریبا و بیتا از بوشهر و یکی دیگه ریحانه هم اسم خودم! از سیرجان. تازه هم کلاسیمم هست. من تخت بالا روبروی بالکن میخوابم. حموم دشوری و اشپزخونه و هرچی که هست خیلی بزرگه!خیلی! ادم حس میکنه یه قتلی رخ داده اونجا. شب اول مثل یک موجود وفادار! ترسیده بودم و هر 5 دیقه یه بار داد میزدم کی بیداره؟ که خب همه خواب بودن و فقط این تاریکی بود که قرنیه مارو جر داده بود و میخواست بگه : لولو!

هاگوارتز: برای اینکه به دانشکده های خود بروید باید ابتدا ان مسیر پر شیب استغفرالله رو بیاید پائین بعدش بروید تا وسط دانشگاه اصلی و بعدش بروید سر ایستگاه 3/4. خب روز اول ساعت 8 صبح beliver رو پلی کردم و با دوستم راه افتادیم رفتیم. اون رفت چهارراه ادبیات و من پردیس علوم. اتوبوس هی میرفت بالا، هی این شیرازو بیشتر میومد زیر پای ما. به حدی که وقتی روبروی دانشکده فیزیک/شیمی و ریاضی پیاده شدم، از نرده ها رفتم بالا و بی نهایتِ گسترده شهر تو بغلم بود. بعدش با کلی ازمون و خطا رفتم داخل دانشکده خودمون. تو سالن بخش شیمی جفت یه خانمی نشستم و شروع کردیم حرف زدن. از همون اول گفت شما جنوبی هستی؟! گفتم اره و ادامه بحث. جنایات و مکافات میخوندم که رفتم تو بخش فیزیک و به زور بلاخره کلاس درس خودمونو پیدا کردم. داشتم میرفتم سمتش که دیدم یه دختر لاغر هم از اون ور داره میره جلوتر من رو که دید اومد و باهم رفتیم داخل. چراغا رو روشن کردیم و کم کم کلاس شلوغ  شد. اسمش رو فیزیکی الصل سایلنت سیو کردم.وقتی بقیه دخترا اومدن شروع کردم حرف زدن و اونا هم گفتن جنوبی ایی؟گفتم اره.(کثرن میگفتن چرا لحجه نداری؟ مگه شما نباید "مو" زیاد بگین؟(((:)

چه کنم؟ این ملکول های پرعطش برای شناخت بقیه به درو دیوار میزدن و همین شده بود که هنوز نرسیده نصف دانشگاه رو شناختم.

آشکاری یک غم بزرگ در شب اول_مکان: پنت حوض: "روز اول به شدت پر انرژی بود" (قسمتی از نامه من به چارلی،همسفر راه حقیقت). فقط بدونید که اونشب فال انداختم و آمد: چگونه شاد شود اندرون غمگینم/به اختیار کز اختیار بیرون است.زیرا اوایل مسیر امده بود: می خور که عاشقی نه به کسبست و اختیار،این بود سرنوشت ز دیوان قسمتم.

فقط بدونین که عاشق ندیدم جز یکی. خانم 35 ساله ایی که اون هم منو درون منو و تب داغ منو دیده بود.6  سال بود عاشق فیزیک بوده و حالا با یه بچه دو ساله از پارسیان (نزدیک بندر عباس) اومده بود خونه مادرش در جهرم و هر روز 6 صبح حرکت میکرد تا به کلاس برسه. سرانجامش خوش نشد دوستان. خوابگاه متاهلی گیرش نیومد و رفت. و چشم من رو تا اخرِ دوره فیزیکی زندگیم خیره گذاشت به شوق دیدن یک عاشق.(البته تو واتس اپ در ارتباطیم)

پارت اخر_متفرقه ها: رفتم دفتر استاد مشارمون با یه اقای دیگه داشتن درمورد یک تخته پر از تصاویر انتزاعی سه بعدی بحث میکردن. گفتم بگین. گفتن اگر بگیم فکر میکنی دیوانه ایم. گفتم عاشقان دیوانگان راه حقیقت اند. گفتند و گفتم و لبخند شدیم./ یه حیاط پشتی بالای پشت بوم کنار سلف پیدا کردم. پاتوقمه/ کافه_کتاب فروشی دانشگاه مثل بهشته. a real heavan. با فیزیکی الصل سایلنت اون ته نشستیم گیتار زد و خوندیم . خاطره شد/هر روز کلاس یک شیشه دلستر. هر روز یک گلدان بیشتر برای گل ها!/ قیافه یکی از پسرای کلاسمون شبیه استیون هاوکینگه. یکی شبیه زانیار خسروی.یکی شبیه اد شراین/تو اتاق 203 نسترن یه پاترهد دیدم! اسمش مهساس، نفت میخونه. هوافضا دوست داشت.از اسمون رسید به زمین. پیکسل هری پاترمو دادم بش. همیشه یه چیزی هست که اونو یادم بندازه/ یکی از پسرای کلاسمون صداش شبیه شجریانه!ریک اند مورتی هم میبینه ^_^/ ساعت 3 تا 6 سوار ون میشیم میریم بالا تا خوابگه 14/ استاد ائین دانشجویمونو دوس دارم/ هر چارشنبه کلاس هارا میپیچانیم و میرویم سمینااار. این هفته کوانتای انرژی تاریک بود.اینقدر پشیمونم که همشو ننشستم/ اولین بار رفتم حافظیه و حس کردم به خدا نزدیک ترم/ غذای سلف خوشمزس/ اصلاح صورت به قیمت دانشجویی خوابگاه ولایت 11/ راننده اسنپه که پریشب باش رفتیم پارامونت کشاورزی دانشگاه شیراز میخوند،گفت پائیز برین اونجا یه سر بزنین میگین شمال چیه/ عای لاو مای وبلاگ/ یکی از بچه های خوابگاهمون جز گوش میده!/عای لاو مای وبلاگ بیشتر از عای لاو مای وبلاگ خط قبل/تو دهنادی بهمون کتاب کپی انداختن پول اصل رو گرفتن.

تصویری از اتاقم:

پی نوشت: چه خبر؟


وقتی نگاه میکنم به نبض این روزهای گرم تابستان و کولر گازی و ظرف انگور حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم.انگار کل دنیا را چپانده اند در یک وجب جای من که از عرض پتوی زیرم نمیکند.انقدر خوب که میشود با یارانه40 هزارو پونصد جهزیه خرید و تا انتالیا رفت و این چی چی است اکستیشن تهرانی را روی کله عروس راه انداخت.فکرش را بکنید اهل چیپس سرکه ایی باشید،ماست خنک در یخچال موجود باشد بریزید در هم و بزنید بر بدن.خانواده دورتان باشند.دوستان خودشان بیایند به دیدنتان.ایام به کام باشد.

خلاصه وقتی قبلا ها به این منو این همه خوشبختی محاله ها فکر میکردم دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم.برای چند ساعت مواد میکشیدم و کیف میکردم.اما گویا پوست کلفت شدم.و صدم ثانیه ایی هم دیگر تاثیر نمیزارد.مثل اکثر ادم های 18 ساله بند اعصابم نازک شده است و انگار همیشه در یک اتاقم که دیوارهایش هوس کرده اند به هم برسند و مرا مچاله کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله درگیر اصل هایی که انگ حاشیه بهشان میزنم.در حال قطع و وصل کردن پیوند های دوستی.سروکله زدن با اعتقادات و عقاید.گیج در مفاهیمی که "چون اسم دارند" بهشان میدان داده ام که فکرم را مشغول کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله فرار میکنم از مسیر های از پیش تعین شده.و دیر میفهمم این مسیر از پیش تعین نشده قبلا برای من رزرو شده بوده است.

با چشای بی فروغ

میون راست و دروغ

خودمو گم میکنم

توی این شهر شلوغ

صدای زنجیر توی گوشم میخونه

تو داری از قافله دور میمونی

سرتو خم کن که درا وا میشن

تا ببینن پشت کنکور میمونی

خلاصه که در حال حاضر که 29 مرداد است بیشتر از همیشه احساس بی تعلقی دارم.این را چند روز پیش نوشتم،در چنل تلگرامم که در ان چیزهایی رو مینویسم که نمیتوانم به کسی بگویم:

همیشه در همه حرف هایم رنگ رفتن را به خود میگیرم.روزی از این جا خواهم رفت و شناسنامه و هویتم را در شط بهمنشیر خواهم انداخت.نه برای اینکه از دست کسی فرار کنم یا فشار باعث شده باشد از خانواده و زندگی شان متنفر باشم.فقط به این دلیل که به نتیجه حقیقی اینکه "بی هویت بودن یعنی اجتماعی از احساسات بی درو پیکر" برسم.اسمم دیگر برای بروز عواطفم پرچم دار بی ابرویی نشود.بی هویتی چیز قشنگیست.به تو کمک میکند همه چیز را بی مرز ببینی و جسارت رفتن همه راه ها را داشته باشی.مسیر های بی بازگشت را طی کنی.از در های تنگ عبور کنی و صحن های اذین بندی شده را پشت سر بگذاری.این باعث میشود بفهمی چقدر"همه" ایی.باعث میشود به دنیا و متعلقاتش دل نبندی.اگر باور به اخرت داری راه ان را برای خودت هموار کنی.اصلا خدا را در بین ادم ها ببینی و بفهمی کیست.انوقت با قلبی که یقین دارد معتقد شوی.نه از روی اجباری که نمیدانی سر منشاش از کجا اب میخورد.پدر و مادرت هم نمیدانند.بقیه هم همینطور.فقط "میدانند"که باید اینطور باشد.وقتی بی هویت باشی باید ها برایت رنگ میبازند و کسی نیست که تورا برای اینکه"کسی نیستی"مواخذه کند.چون  در عین تنهایی، همه ایی.و همه تو.و ازاد.و رها.و بی قیدو شرط به سمت اخر دنیا. 22 مرداد.

توی این دریا نمیخام

نهنگ کوری باشم

پشت این درهای قفل

علی کنکوری باشم

و این را دیروز بر علیه خودم نوشتم:

بعضی واقع هست که دوس داری بدونی توی این دنیا چی کاره ایی.دقیقا کجاشی.دنیات که پله ایی نباشه همیشه سردرگمی.50 درصد وجودت عذاب وجدانه اینه که چرا به جای مسیر مزخرف و زانو درد اوره پله رو اوردی به مسیر بینهایتِ گرمِ عطش اور صحرا.داری کی رو امتحان میکنی.چیرو میخای ثابت کنی.عین ادمایی شدی که تو کتاب دینی حرفشونو میزنن.شدی ادم اموزش پرورشی.تو خط همیشگی.تو خط معمولی.اسمون ابی زمین پاک.عامو گی شدی.رسالت چیه.از رسالت پیش کی حرف میزنی حاجی.خودت داری از رسالت خودت فرار میکنی.به بقیه میگی:اگه رسالتت اینه بمون تا پرشکی در بیای؟!.چی میگی اصلا.چییییییییییی داری میگی.

به نظرتان رسالتی هست؟ایا رسالت ها را باید خودمان پیدا کنیم یا قرار است نشانمان بدهند چیست؟

میدانم رسالتم چیست.اما اگر "مردی از شهر برون اید و کاری بکند" را که حافظ بارها برایم باز کرده است،اگر ان مرد که در تعبیر حافظ ایه قرانش میگفت: مردی از اخر شهر می اید برای نجات،من باشم.انوقت باید خودم را اماده کنم برای ترک کردن؟

برای رها شدن باید چه چیز را فدا کرد.

فکر کنم دست اخر همه باید دستمان را بشوریم و برویم.

تا حالا خواستید بروید؟کی؟کجا؟چگونه؟با چه کسی؟چرا؟

من را ر مسیر فکر هایتان جریان دهید تا بتوانم ببینم.

معرفی: وبلاگ خلسه معلق جدید است!

کتاب:شب های روشن داستایوفسکی.خیلی قشنگه.بخونین حتمن.جالبه.ترجمش حتمن سروش حیبیبی باشه.

چقدر هوا گرمه! انچه در گیومه است در پاراگراف دوم سخنی از کلمانتین است.

اهنگ سرگردون داریوش رو گوش بدیم!


به نام خداوندی که میداند کجاها حال بگیرد و حال بدهد.

حدودا چهار روز و اندی میگذره از اعلام نتایج کنکور سال 98.و همونطور که محضر حضورتون هست نصف "وبلاگ های به روز شده" ی بیان شده "شاخ کنکورو شکستم/کنکور خدا لعنتت کنه/خدایا چرا اینقدر بدبختم؟/چرا به دنیا اومدم؟/خوشبختی سلام!"خلاصه که منم اینارو دیدم یه عذرخاهی به همه بچه هایی که تو صندوق پستیشون اعلام خوشحالی نکردم.دلم میخواست باتون ساندیس هارو به هم بزنیم و تا صبح که افتاب میزنه تو فرق سرمون، برقصیم و شاد باشیم. اما افعال همگی گذشته اند.با این وجود، از صمیم قلب امیدوارم به هرچی میخواید برسید و بیخیال حال گرفته یه چند صد هزار از دسته "ما".

اومدم یه شرحی بدم از حال اون روزم و چون شما غریبه نیستین بی سانسور همشو میگم:

1)خواب بودم!_بلن شو سنجری پیام داده! بلن شو!اعلام نتایجه!

انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده بودن.دستام میلرزید.لپ تاپو وا کردم زنگ زدم بابام گفتم بابا کدو بخون!دیدم قطع کرد خودش زنگ زد گفت منم دارم وارد میشم.خوندو اینتر زدم و صفحه قرمز اعلام نتایج خورد تو صورتم.سریع این مسطلی خاکستریه که گوشه صفس رو کشیدم پائین.

2)تو حیاط نشسته بودم.مامانبزرگ با دو سه متر اختلاف نشتسه بود اونور.مامانم رفت بیرون.تکیه داده بودم همونجایی که اولین بار تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم._میدونی من واقعا چی فکر میکنم؟ اینکه به چه دردی میخورم دقیقا؟!

3)تلفنارو جواب نمیدم.پیامارو سین نمیکنم.همه رو گذاشتم بایگانی._ دوستت داره زنگ میزنه!عمت داره زنگ میزنه!از اصفهان دارن زگ میزنن!دختر عمت داره زنگ میزنه!

_بگو رفته دشویی.بگو تو حمومه.بگو خوابیده.قطع کن اصلا اونو.گوشی رو خاموش میکنم الان.

4)بابام زنگ زد.جواب که دادم هیچی نگفت.برام ابی گذاشته بود._عیبی نداره.بد نشده که.

_من شرمندتم بابا.شرمنده.

5)خواب بودم.داشتم فکر میکردم که همه رو جمع کردم دور هم دیگه خودم نرم.بگم نمیام._بیا بگیر این دوستت ده بار زنگ زد!معلمتم سه چهار بار زنگ زد.

_گوشی رو بده.

 انگشتمو فشار دادم  رو اخرین شماره ناشناسی که زنگ زده بود._ریحانه چرا هنوز خوابی!لامصب ما قرار داریم الان ساعت شیش و نیمه!

_باش.دارم لباس میپوشم.

بلن شدم.رفتم حموم.تو حموم یادم اومد به یکی از دوستام نگفتم ساعت چنده.زنگ زدم بش گفتم.هفت بود که سوار ماشین شدم.یک کلام با بابام حرف نزدم.تا اینکه خودش سر بحث رو باز کرد.دم کافه پیاده شدم.بغل و ماچ و اینا.رفتیم طبقه بالا.جمع 6 نفره خیلی خوبی بود.خیلی خیلی خوب.جای شما خالی.معلممون همرو رسوند.رفتم اموزشگاه.تمام سلول های بدنم داشتن میخندیدن و از شادی به زور کنار هم جا گرفته بودن.قیافه بقیه داغون بود.باشون حرف زدم.یکی از پسرا 800 تجربی شده بود.

6)زن عموم شام درست کرده بود.اومد خونمون.همه شاد بودن.اومدن دنبالمون.سوار شدیم رفتیم بچرخیم.تو مغازه عاموم یه ادم قدیمی رو دیدم.سلام کردم.خدافظی کردم.رفتم.تا 3 بیرون بودیم.تا خرمشهر رفتیم.شلوغ بود.تو پارک حجاب سرسره بازی کردم.شاد بودم.حس میکنم شاد هستم.حس میکنم شاد خواهم شد.

7)گذشت.یه چند روز گذشت.امروز با بابام رشته هارو در اوردیم.دفترچه رو نگا کردیم.کد رشته هارو نوشتیم.امید بستیم.توکل کردیم.به قول چارلی "معجزه ها همیشه توی انتخاب رشته هاست" و به قول کیارش "تو انتخاب رشته هاس که همه چی خراب میشه"

_به معجزه اعتقاد داری؟

_اره.

_پس برو با ریچارد فایمن و انشتین و پلانک و ماکسول و بور و کوری و نیوتن و هایزنبرگ و بقیه خلوت کن.عکساشونو بزار و تصمیم خودتو بگیر.

_همین کارو میکنم.

گوش بدیم به اهنگ شب زده از ابی.


ازدواج حضرت فاطمه و اقا امیر المومنین رو تبریک میگم.

ایشالا همه جونا، مجردا، بی پولا، سربازی نرفته ها، جهزیه ندارا، مهریه سال تولدیا، مطلقه ها، بیوه ها، دم بختا، بی کارا، اس و پاسا، عاشقا، شرایطیا، مورد دارا، همه و همه! دست گل عروسی رو تو هوا بقاپن و برن سر خونه زندگیشون.

راستی  کمپین کوله پشتی اقای سه نقطه رو  یادتون نره.

گوش بدیم به اهنگ چرا نمیرقصی از خدا بیامرز ویگن!


یک هفته‌ای هست که دارم توی وبلاگا مثل قدیم میچرخم و اونایی رو که مداومن دنبال میکردم رو میخونم،حدودا ۲ ماه گذشته که چیزی ننوشتم و کامنتی ندادم و منتظر کامنتی نبودم تا سریع بپرم روی صفحه و جواب بدم. انگار که ۲ سال گذشته.

داشتم به این فکر میکردم که درسته که پست بزارم؟خب دلم تنگ شده بود ولی یه چیزی ته دلم میگه"تو که دو ماهه منو ول کردی رفتی و به زندگیت رسیدی الانم برو!برو" ولی ای اون چیزی که ته دلم داری سرم داد میکشی، دل است دیگر،گیر میکند گره میخورد،روزها میگذره ولی ادم گذشتشو فراموش نمیکنه،مثل الان تلفن رو ریجکت میکنه تا بتونه ادامه این پست رو بنویسه.مثل الان دستشویی نمیره دستو صورتشو نمیشوره نمیره غذاشو از سلف بگیره نمازشو یه کوچولو به تاخیر میندازه تا اینجایی باشه که بیشتر از همه جا میتونه توش گل بگه گل بشنوه نق بزنه و دنیای بقیه ادم هارو مثل رمان بخونه.

برگشتم دیدم چند تا از بچه ها ماه ها شده که پستی نزاشتن،فکر میکنم حق دارن.یعنی زندگی به ما اجازه خلوت کردن با خودمونم نمیده.دیروز سر کلاس مهارت های زندگی یکی از دوستام بودم و وقتی داشت درمورد این صحبت میکرد که ارامش از همون دقیقه هایی میاد که شما اهنگ پیانویی رو گوش میدین و به جاهای خوبی که رفتین فکر میکنین،فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برای خودم تنگ شه.وبلاگ منو یاد دوران جوونیم،دوران امتحانات نهایی،دوران استرس کنکور،دوران شک و شبهه های خدا پیغمبری،مدرسه و دوستای قدیمیم میندازه.من با هرکدومشون یه خاطره ایی دارم و به تعداد تک تک خاطره ها اهنگ پیانوهایی که میتونم گوش بدم.پس حالا میفهمین چرا اینجا برای من ارامشه،نه؟

تصمیم گرفتم که بنویسم، نه اینکه زرد بنویسم یا سیاه بنویسم یا پیچیده یا ابکی یا هرچی، میخوام این سری یه طوری بنویسم که وقتی بر میگردم میخونمشون صفحات زندگیم برام ورق بخوره.این سری مینویسم،برای اینده ایی که همین فرداست.همین نفسیه که من تا یک دیقه دیگه نمیدونم میکشمش یا نه.همین نقطه ی اخر این خط.

پی نوشت: بچه ها یه چیزی ته دلم میگه کامنتارو ببند،نظر شما چیه؟.


توی کافینت دانشگاه نشستم و منتظرم گوشیم شارز بشه و لاهیتا اسممونو صدا بزنه تا برم غذاهارو بگیرم،بعدش سوار ماشین بشیم برم یه سفر نصف روزه یاسوج و برگردم.الان که دارم اینو مینویسم،شکمم غارو قور میکنه و مغزم هم همینطور.امروز واقعا نشستم و فکر کردم.به یک ترم فیزیک.به حرفای چارلی که شب کنکور گفت منتطر یک ترم فیزیک توام هستم که بنویسیش.خب،خانم ها و اقایان یک ترم فیزیک اینجانب تموم شد.و بنده زیر فشار امتحانا فکر نمیکنم مغزم باکره مونده باشه.چون مریم مقدس نیستم که بدون ارتباط بر قرار کردن و دست و پنجه نرم کردن با انواع روش های نا امیدی و سردرگمی بتونم تهش به نتیجه گیریای فلسفی ای برسم که نیاز بوده قبلا بهشون فکر کنم.

یک روش پیشه کردم توی این ترم و اونم بی ریشه بودن بوده.فکر میکردم بی ریشگی بی تعلقی و بی اهمیتی سه واژه هم معنی هستند که هر جا دلت میخواست واژه تکرای به کار نبری میتونی ازشون استفاده کنی.ولی امروز که داشتم بعد امتحان درخشان فیزیک از پردیس علوم تا دانشگاه رو پیاده میومدم ،به این نتیجه رسیدم که یکی از مشکلاتی که نگذاشت اون چیزی که باید باشم،باشم همین بوده و این رو هم خودم خواسته بودم و بهشم افتخار میکردم!مینشستم نمرات پاسیمو میدیدم،کویزای نصفه و نیممو میددم!افتضاح بودنمو میدیدم و با بقیه میخندیدم و میگفتم پاس شدیم رفت!این یعنی بی ریشگی!ایول!بهترین روش زندگی!

ولی واقعا اینطور نیست.من تازه به تفاوت این ها باهم رسیدم.شاید برای خیلیا این یه چیز بدیهی باشه و اصلا اثباتش مسخره به نظر بیاد،ولی خب. من دیر فهمیدم.شایدم به موقع!

یک چیز دیگه که یاد گرفتم،پذیرفتن ادم ها بود بدون اینکه بخوای خودت رو ازشون جدا کنی و بزاریشون کنار.و این رو فاطمه بهم فهموند.فاطمه با چشم های صادق.(به قول بهروز)فاطمه با نرمی و لطفات و موهبت الهی.که از گفتنش معذروم.فقط نشون به اون نشون که گفت "شالگردن راه راه داره" و داشت.فاطمه ایی که اگر اونشب تا صبح باهاش حرف نمیزدم،یه عوضی به تمام معنا میشدم.شاید فکر کنین این حرفا کلیشس ولی یک چیز دیگه هم که یاد گرفتم این بوده که کلیشه هارو باید "شد".اونوقت میفهمی چقدر عمیقن.فاطمه بهم گفت که خودم باشم مهربون باشم ابراز کنم اون چیزی رو که هستم و حرف بزنم و ابایی از این نداشته باشم که بقیه فکر کنن ضعیفم.سارا هم همینو بهم گفت سارا هم کسی بود که من ازش چیز یاد گرفتم ولی اینجا فقط یه نقل قول از خودمون میارم:

مهربون بودن ضعف نیست من خودم پذیرفتم که اینطوری باشم مهربون باشم!و عواقبشم پذیرفتم ضربه هاشم پذیرفتم.

-خوش به حالت سارا،تو و بابات از من 10 15 سال جلوترین.

زر نزن عوضی حرف مقت نزن

-جدی میگم!من تازه پذیرفتم که این ویژگی رو دارم و تا بخوام به نتایج شما برسم خیلی طول میکشه

خب اسنپ رسید بعدن میام این پستو ویرایش میکنم فعلا خدافز×!


 Mister k,Mister k

They told me not to be sad

It is just a matter of tim

What if you had stopped the tim

  What if Im stuck on yours 

Mister k,Mister k 

از گروه Aaron ، اگر تشابهی بین حروف مستر کی و یک اقای کی دیگه پیدا کردین،نظر شما محترم.

بماند برای اینده، که امروز به شدت ترسیدیم و اشک ریختیم و نابود شدیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Lori آپشن خودرو | استریو آرام قطره های کوچک افکارم چرم آنتیک وصال هنر سپتیک تانک مدرن تخت | 02177181178 معرفی اینورتر های شرکت توزیع ابزار آروا قاف